تام جفریز
سالها پیش فردی به من گفت تنها تفاوت میان کمدی و تراژدی در این است که تصمیم بگیری داستان را کجا تمام کنی. در «زندگی پیش از مرگ» در «ولکام کالکشن»، هر روایت با مرگ به پایان میرسد.
والتر شلز عکاس و بیآته لاکوتا روزنامهنگار، یک سال را صرف مصاحبه با ۲۴ بیمار لاعلاج در روزها و هفتههای پیش از مرگشان کردند. هر فرد در نمایشگاه با دو عکس-یکی کمی پیش از مرگ و دیگری کمی پس از مرگ- و متنی در حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ کلمه که روایتشان را بازگو میکرد، به نمایش گذاشته شد. همین. از برخی جهات این یک نمایشگاه خشک و بیروح است- همهی عکسها سیاه و سفیدند، به یک اندازه و شکل قاببندی شدهاند- که بیشباهت به اوضاع و احوال آسایشگاهی که این افراد روزها و هفتههای آخر زندگی خود را در آن سپری کردند، نیست.
اما طبیعتاً این پروژه، نه تنها برای افراد در شرف مرگ و خانوادههایشان، بلکه برای خود هنرمندان هم به شدت شخصی است. شلز و لاکوتا زوجی هستند که رابطهشان همیشه با شبح مرگ همراه بوده است. شلز به طور چشمگیری از لاکوتا مسنتر است و این زوج مدتهاست آگاهاند اگر یکی از آنها از دنیا برود ممکن است چه اتفاقی رخ دهد. «زندگی پیش از مرگ» که تا حدی به عنوان راهی برای پرداختن به حضور همیشگی مرگ تلقی میشود، از برخی جهات به همان اندازه دربارهی هنرمندانش است؛ دربارهی مرگ و زندگی.
تضاد میان امر شخصی و امر عمومی، در قلب «زندگی پیش از مرگ» نهفته است. مرگ یک لحظهی شخصی منحصر به فرد است که تنها برای فرد اتفاق میافتد، اما عمدتاً در محدودهی یک نهاد عمومی روی میدهد. به همین ترتیب، پروژه در یک فضای نمایشگاهی در دسترس عموم قرار میگیرد، اما تجربهی تماشای اثر به شدت شخصی، ساکت و درونی است.
چیزی که ما مشاهده میکنیم، رابطهی میان امر شخصی و امر همگانی است که هر یک از سوژهها به روشهای متفاوت خود با آن دست و پنجه نرم میکنند. در مواقع بحرانی، مردم به بازگویی به عنوان مسیری بالقوه برای رسیدن به چیزی بزرگتر و معنادارتر متوسل میشوند. برخی به مذهب ، برخی به شعر و برخی دیگر به کلیشه. اینگرید، همسر ولف برند یانوشفسکی به یک عدم قطعیت آشنا متوسل میشود- «یکی از همین روزها ما دوباره با هم خوشحال خواهیم شد تا ابد و ابد»- در حالی که ایرمگارد اشمیت از گوته نقل میکند. این برای افرادی مانند اینگرید مایهی تسلی است. برای دیگرانی مانند گردا استرچ، جستوجوی معنا تنها به درد منتهی میشود. او میگوید: «اوه، با من در مورد روحها صحبت نکن، خدا الان کجاست؟».
روایتهای عرضه شده، از نظر تنوع شگفتانگیز هستند. در این روایتها وحشت، امید، غم تحملناپذیر و طنز دردآور وجود دارد.کلارا بهرنز فقط چند روز دیگر زنده است اما همهی فکرش این است که او به تازگی یخچال فریزر جدیدی خریده است و میگوید: «اگر میدانستم…».
هیچ مضمون وحدت بخشی و هیچ روایت فراگیری وجود ندارد که بتواند مرگ را برای ما توضیح دهد. مذهب تلاش کرده تا یکی را فراهم کند، اما تا حدودی شکست خورد. علم هم همینطور و هنر. هنرمندان از آن جهت که تلاشی برای تحمیل هیچ یک از این چیزها، حتی ارزش پروژهی خودشان هم نکردند، شایستهی تقدیر هستند. این راهبرد نشان میدهد که – با وجود تمام بیمارستانها و کلیساها، آزمایشگاهها و گورستانها، شعرها و نیایشها- مرگ به سادگی چیزی است که انسان نمیتواند فقط به یک شیوهی منسجم با آن کنار بیاید.
یکی از روایتها توجهم را جلب کرد، روایت هاینر اشمیتز که در کار تبلیغات بود. وقتی همکارانش برای ملاقات او میآیند، جوری رفتار میکنند که انگار همه چیز عادی است. مینوشند، سیگار میکشند و کمی خوش میگذرانند. اشمیتز میگوید: «هیچکس از من نپرسید که چه حسی دارم، چون همهی آنها به شدت ترسیده بودند. جوری که آنها شدیداً از موضوع دوری میکردند و دربارهی همه جور چیز دیگر صحبت میکردند برایم ناراحت کننده بود. متوجه نیستند؟ دارم میمیرم! این تمام چیزی است که من هر ثانیه وقتی تنها هستم بهش فکر میکنم».
به همان اندازه که روایتها جذاب هستند، اما این عکاسی است که با دادن چهرهای برای اتصال به بیننده به آنها واقعیت میبخشد. علاوه بر این تنوع عاطفی درون عکسها شگفتآور است. مثلاً اندوه روشن چشمان ایرمگارد اشمیت ۸۲ ساله، یا آرامش روحی هراسانگیز ماریا های- آن تویت کائو. سیاه و سفید بودن هر اثر خود به خود گذشته را به یاد میآورد، چیزها و اشخاصی که دیگر نیستند؛ اما استفاده از نمای نزدیک با جزییات فوقالعاده بالا هم آشکار کننده است هم بیحاصل؛ انگار از طریق نزدیکی بیش از حد، با گذر از بدن میتوان نوعی حقیقت درون یا فراتر از آن را دید.
به نظرم این [نمایشگاه] یکی از جذابترین نمایشگاههایی است که تا به حال در آن حضور داشتم. ولکام کالکشن با توازن دقیق میان هنر و علم، با ادعا داشتن ولی بدون هر جار و جنجال، مکان مناسبی برای میزبانی این رویداد است. اگر از مدل آدمهای نصیحت کننده بودم میگفتم که این نمایشگاه چیزی است که همه باید از آن دیدن کنند؛ زیرا یک جورهایی این نمایشگاه چیزی بیشتر از چند عکس و روایت کوتاه است. اکنون که در کامپیوتر خود آنها را دوباره میخوانم، تأثیرش تا حدی وجود دارد ولی به یک نوعی از ارزشش کاسته شده است. انگار حتی برای این پروژههای به شدت شخصی، به راستی مکان مناسب، مکانی عمومی است.
خود عمل مشاهدهی قالبِ قبل و بعد عکسها خیره کننده است: هر دوی زندگی و غیاب آن، توسط دقت بالای دوربین ثبت شدهاند؛ اما مرگ کجاست؟ با این همه خود لحظهی مرگ غایب است و به فضای خالی سفید دیوار بین هر عکس گریخته.
علیرغم تمرکز شدید نمای نزدیک بر مرگ و تلاش برای مکانیابی، سنجیدن و درک آن، [مرگ] همچنان به گونهای گریخته است. مرگ هرگز تا حدود زیادی آنجا نیست، همیشه آنجاست.
استفاده از محتویات مجله کادر بدون ذکر منبع پیگرد قانونی دارد.
انتخاب: هستی ظهیری
مترجم: مهتاب قائدی
منبع: https://tom-jeffreys.co.uk/life-before-death/287